دکتر مهدی حمیدی
قسمت اول شعر در آغوش شب از دکتر حمیدی
در آغوش شب
در آغوش شب و در پرتو ماه سراسر کوه و صحرا رفته در خواب
نه آوای سگی نه بانگ مرغی همه جنبندگان افتاده از تاب
به پیش چشم تا آنجا که پیداست فروغ سیمگون ماهتاب است
بسان اشتری ماند تن کوه که زیر پشته های برف خواب است
بجز خاموشی و مهتاب و سرما تنی دیگر در این صحرا نمانده
من و اوئیم و در این دشت خاموش کسی غیر از خدا با ما نمانده
نسیمی سرد میآید از آن دور بمستی می تکاند دامنش را
کبودی می دهد با سردی خویش رخ چون آفتاب روشنش را
من از آن چهره مهتاب مانند چه پرسشها که در مهتاب دارم
چه پاسخهای شیرینی که هر شام ز لبهای گلی شاداب دارم
از او دوشینه پرسیدم که ای ماه چرا ده سال ناشادم نشاندی؟
وگر با یاد من بودی شب و روز چرا یک عمر بر بادم نشاندی؟
نترسیدی که در پیش خداوند شبی نزدیک- دامان تو گیرم؟
در آنجا هیچ اگر جائیست آنجا چو آتش بر تن و جان تو گیرم؟
نترسیدم-به من گستاخ گوید که با این پاکی دامن چه ترسم؟
تو میدانی گناه از دیگری بود گناه دیگری را من چه ترسم؟
اگر ده سال تو خون گریه کردی نه من در بستر راحت غنودم
وگر یک لحظه بی یادم نماندی نپنداری که بی یاد تو بودم
بگو: غیر از تو هرگز شاعری بود که با محبوب خود دشنام گوید؟
چو من معشوق پاک بیغشی را بد و هرجائی و بد نام گوید؟
تو میدانی که از آن ناسزاها چو میخواندم دل من شاد می شد؟
ز بند منت ناکامی تو زمانی گردنم آزاد میشد؟
من از این گفته ها میخندم از وی که ای شهلای افسونگر چه مستی؟
چه زیبایی چه دلداری چه شوخی چه سرتاپا گلی چه خود پرستی؟
اگر جز ناسزا میگفتم آن روز چه الفت بود جانم را به جانت؟
وگر با رفتنت آرام بودم چه فرقی داشتم با دشمنانت؟
***
در اینجا چشم من در پرتو ماه رخی بیند که پندارد به چین است
وز آن مژگان که بر آن گونه خفتست چنان خواند که لختی شرمگین است
ببرم حرف و با صد شوخی و ناز به سرمستی بخندانم لبش را
بروی شانه ها بگذارمش دست ببویم گیسوان چون شبش را
بخوان-میگویدم-فریاد از این عشق که در این شعرها هنگامه کردست
چو من میخواندم آتش میگرفتم مگر آتش میان نامه کرد است
چنین میگوید و میخواند آنگاه گریبان را بدرم تا به دامن
رخش میبوسم و میگویم ای ماه که اخترها نمیسازند با من